ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

بوی عید می آید...

به به چه بوی خوبی میاد بوی بهار میاد بوی عید و خونه تکونی و شیرینی درست کردن و هفت سین و ماهی گلی و دید و بازدیدو... از همه مهمتر بوی نزدیک شدن روز تولد تو نازنینم در اولین روز بهار همه ی مشامم رو پر کرده این روزا منو یاد روزای انتظار میندازه روزایی که هر روز لباسای کوچولوتو بیرون میاوردم و بوشون میکردم و میگفتم وای دیگه صبرم سر اومد چقدر دیر میگذره پس کی روز تولدش میشه تو درون بودی و من از بیرون باهات حرف میزدم قربون صدقه ت میرفتم برات شعر و لالایی میخوندم و تو هم ورجه وورجه میکردی ... عروسکم!هنوز هم وقتی به روز تولد و به دنیا اومدنت فکر میکنم اشک توی چشمام جمع میشه و حسرت اون روز رو میخورم که چه زیبا و باشکوه قدم به این دنیا گذاشتی هن...
16 اسفند 1392

عزیز مامانی یازده ماهگیت مبارک!

عزیز دلم یازده ماهگیت هم گذشت و دیگه چیزی به تولدت نمونده خشکلم تو این ماه سومین دندونت هم بیرون اومد اما خیلی سخت اصلا لب به غذا نمیزدی شبا هم تا صبح شیر میخوردی الان هم دندون کناریش تاوله و خیلی اذیتی فقط با استامینافون آروم میشی و میتونی هم غذا بخوری هم بخوابی تو این ماه خیلی خوشمزه تر شدی عاشق این استخر توپی هستی که بابا برات درست کرده تا من بتونم به کارام برسم آخه اصلا حاضر نبودی تنها باشی و همش من رو میخواستی تا ازت هم غافل میشیم میری سراغ میز تلویزیون و مهندسی میکنی بذار ببینم مامانم تو این کشو چی قایم کرده........... ولش کن بابا بذار تا نفهمیده درشو ببندم............. قربونت برم با اون قدمای کوچولوت عزیزم..........
14 اسفند 1392
1